A true story یک داستان واقعی
به جون خودم داستان این پست، کاملاً واقعیه و دقیقاً به همین ترتیب که نوشتم، اتفاق افتاد.
حتماً می دونین که، محمود در ادامه سفرهای دوره ای و استانیش، اینبار به شیراز و استان فارس رفته. و باز حتماً می دونین که توی این سفرها، به هر شهر و روستا، توی هر استانی که رفته و میره، یه سری اعداد و ارقام عجیب و غریب رو ردیف می کنه واسه ملت، که آره، پونصد میلیارد تخصیص دادیم واسه فلان کار، هفتصد میلیارد واسه ورزشگاهتون، نهصد میلیارد واسه اشتغال جووناتون و قص علی هذا
دیروز رفته بودم میوه فروشی، دیدم صاب مغازه و یه آقای مسن دارن راجع به این سفرها و این وعده و دعیدهای تکراری و کاملاً مشابه - و صد البته غیر عملی- صحبت می کنن. یه آقای مسن و خیلی محترم هم داشت میوه انتخاب می کرد و ظاهراً همزمان داشت به حرفای اونها هم گوش می کرد. خلاصه درست یه لحظه که بحث دو نفر اول حسابی داغ شده بود، این آقا سرش رو بلند کرد و خیلی خونسرد و عادی گفت:
بابا بیخود جوش نزنید! این پول ها و بودجه ها، درست مثل مهریه هستش: کی داده، کی گرفته؟
No comments:
Post a Comment