Saturday, 21 April 2007

Teddy تدی

توضیح اولیه بسیار ضروری: متن زیر، در حقیقت کامنت یک دوست ناشناس در ذیل یکی از پست های وبلاگ جدید مسعود بهنود هستش که نه نام خودش رو نوشته بود و نه نام نویسنده اصلی متن (اگر کار خودش نبوده باشه). با خوندنش، احساس کردم چیزیه که همه باید بخونن و بشنون. خب، از من چه کاری بر میومد؟ هیچی؛ جز اینکه تمام و کمال و بدون هیچ تغییری، بذارمش اینجا که تو دوست عزیز، بخونیش و لذت ببری. با تشکر از تو و همینطور نویسنده کامنت و متن اصلی - ماچه زرافه




در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهاى اوليه، مطابق معمول به
دانش آموزان گفت که همه آنها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ ميگفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استوارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباسهاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نميجوشيد و به درسش هم نميرسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد . امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مييافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سالهاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند . معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: «تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام ميدهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل ».معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: « تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است .»معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: «مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درسخواندن ميکند ولى پدرش به درس و مشق او علاقهاى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد .»معلّم کلاس چهارم تدى در پروندهاش نوشته بود: «تدى درس خواندن را رها کرده و علاقهاى به مدرسه نشان نميدهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش ميبرد .»خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد . سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را ميداديد .»خانم تامپسون ، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش «زندگي» و «عشق به همنوع» به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژهاى نيز به تدى ميکرد . پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق ميکرد او هم سريعتر پاسخ ميداد. به سرعت او يکى از با هوشترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود . يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام . شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام . چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغالتحصيل ميشود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است . چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامهاى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پاياننامه کمى طولانيتر شده بود: دکتر تئودور استوارد . ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و ميخواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته ميشود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگينها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد . تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: «خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که ميتوانم تغيير کنم از شما متشکرم .» خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: « تدى، تو اشتباه ميکنى. اين تو بودى که به من آموختى که ميتوانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم .»بد نيست بدانيد که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است

5 comments:

علی شاکری said...

هومممممممممم ! به جای این همه نوشته ، میشد از یه لینک نا قابل استفاده کرد با عرض معذرت البته

ماچه زرافه said...

علی آقای گل

اولاً ممنون که به اینجا سر زدی و خصوصاً اینکه کامنت هم گذاشتی

در مورد ارزش و اهمیت لینک هم کاملاً حق داری و همونطور که دیدی، در بسیاری از نوشته ها - حتی در همین مطلب - از لینک استفاده کردم.

منتها اینجا دو دلیل وجود داشت که اینکار رو نکنم:
دلیل اول - که فنی بود- اینکه این مطلب در قالب کامنت -و نه متن اصلی- وبلاگ مسعود بهنود آمده بود. طبعاً نه لینک مستقیمی به یک کامنت خاص وجود داره و نه حتی اگر عملی هم بود، کار درستی بود.

اما دلیل دوم - که حتی از دلیل فنی هم مهمتر بود- اینکه به نظر خودم، این مطلب اونقدر جالب بود که بخوام با تاکید و اجبار هم که شده، بیننده ماچه رو مجبور به خوندنش کنم. توی دنیای کثیف فعلی، همه ما نیاز داریم که گاهی چنین چیزهایی رو ببینیم و بخونیم

در هر حال، باز هم خوشحالم که به من سر زدی و خوشحال ترم که افتخار دادی و کامنت گذاشتی
:)

Anonymous said...

خیلی خیلی زیبا بود :)

ماچه زرافه said...

:)

Anonymous said...

Good post.